ناگهان سنگ ها در زیر پایش لغزید.واو از پرت گاه به پایین سقوط کرد اما
کوه نورد در هنگام پرت شدن سخره ای را گرفت .از شدت سرمای آن
شب کوه نورد لرزید ودر آن لحظه به فکر چاره افتاد واز خداوند درخواست
کمک کرد وخداوند باندایی به او گفت:دستت را رها کن.کوهنورد ترسید و
گفت:خدایا اگر من دستم را رها کنم می میرم.او چند بار از خدا
درخواست کمک کرد اما همان جواب را شنید.فردا صبح در روز نامه ها
ومجله ها چاپ شد که کوهنوردی درارتفاع یک متری از سطح جان خود
را از دست داده.
نظرات شما عزیزان: